گودزیـــلای لــمـ ــیده بر ذهـن

مثلا من مثلا اون :)

 

من با یه اهنگ عاچقانه فوق غمگین نشستم برای هدفم گریه کردم :)))) خل شدم خل :)))

مثلا اونجایی از اهنگ که میگفت :

"گرمی نمیفهمی هنوز بعدا حالیت میشه با چی عوض کردی منو که عاشقت بودم :( "

خب داشتم به این فکر میکردم هدف لنتیم داره به من میگه :)))))) بعد هی نشستم لبام اینجوری :( برگشت .

یا اونجای اون کلیپ که مذکره داشت به مونثه میگفت : من هیچ کاری نکردم ! تو منو خرد کردی و رفتی .

بازم لبام برگشت :(

چون فکر کردم هدف لنتی ام بازم داره به من این جمله رو میگه :(

یا اون جای اهنگ که داشت میگفت :

"قلب تو اما پیچید به بازی توی خیالم ازت چی ساخته بودم ! تقصیر تو نیست من ساده بودمم "

اینجاش انگار من بودم داشتم به هدفم میگفتم :) که زر مر نزن من ساده بودم :| من ساده هستم :| تویی که پیچیده و بدبخت و نامردی :(

بعد...

توی یه ساعت ...

سه چهار تا نظر مختلف توی ذهنم رد میشه...

که بعد سریع عوض میشه...

فکر کنم دارم دچار چند قطبی بودن میشم :|

هیچی !

خلاصه اینکه !

این روزا بره و اینا...

بعدا یکی گفت چیزی بوده که واقعا واقعا بخوایش؟!

میگم اره همینی که :(

شد یا نشد !

حالا واقعا شد؟!

یا

نشد؟!

بشه ؟!

یا

نشه؟!

:)

ولش کنم :) میدونم میدونم میدونم ! هیچوقت هیچوقت هیچوقت خودمو دوست نخواهم داشت و هیچوقت از خودم راضی نخواهم بود !

ولی من لجبازم !

این روزام دارم لجبازی میکنم و میخوام پشت کنم به چیزی که از بچگی میخواستمش :) عشق بچگی پاکه

بزرگ میشه چون از بچگی بوده بازم پاکه فقط یکمی پخته میشه تجربه قاطیش میشه :)

ارزشمند تر میشه !

من با این ارزشمند میخوام مث یه ترسو و لب برگشته بای بای کنم؟

چیزی که میدونم هیچی دیگه رو نمیتونم مثل این بخوام !

میدونم تا اخر زخمش میمونه :(

ولی نمیشه دیگه :(

حس میکنم نمیشه :(

حس میکنم نمیتونم به خودم اطمینان کنم :(

چه برسه بخوام به بقیه قول بدم !

قول؟!

من خودم انقدر الان حساس و عصبی و زودرنج شدم که کسی حق نداره از من قول بخواد :)

من واقعا تو یه مرحله ایم که خیلی نفرت انگیز شدم :|

دم اونایی که تو این حال من منو بازم دوسم دارن گرم .

دم اونایی که تو این حال من خودشونو نشون دادن سرد.

چه چرت.

چه خز.

...

اهنگه دوباره میگه:

"بی معرفت رفتی چه بد جاموند دلم پیشت "

کی داره به کی میگه؟

هدفم که نرفته .

من رفتم.

من دارم میرم.

پس اون داره به من میگه :(

میگه حیف اون همه عشق و محبتی که از بچگی تو وجودت مثل  جوونه کاشتم  :)

منم میگم :

راست میگی حیف :)

 

پ.ن : شاید برای چند سال دیگه برسم بهش.  :)اون موقع سخت تره !

اون موقع احتمالش خیلی کمتره اما من فقط با همین امید این چند سالو میگذرونم.

شایدم برم پیش یه تراپیست بگم میشه یه کاری کنین ازش بدم بیاد؟ :))

 

پ.ن2: اها سین .قاف. بهم گفت : دختر جان اسب چموش زندگیتو رام کن.افسارشو بکش. بسه دیگه.

:)

چقدر ارامش صداشو دوست دارم :)

چقدر جایی که هست حقشه !

ولی خب حق من نیست :)

میدونم !

شاید بعدا باشه !

ولی فعلا نیست !

باید قبول کنم !

اگه قبول کنم !

امیدوارم قبول کنم !

شایدم امیدوار نیستم !

 

پ.ن 3 :رفتم دانشگاهو دیدم ! خوشگله ! مسئولاشم مهربون بودن :| همین :|

 

 

 

فرد

 

اونی که گفتم احتمالا دیگه اینده من براش مهم نیست :) و دیگه برام مهم نیست و دیگه الگو نیست و ... !

شکر خوردم :))))

فراووون :)

رفته با مامانم صحبت کرده :)

راجع به من !

راجع به اینده من !

گفته فلان کارو بکنه این کار فلانه و اینا :)))))))

مامانمم که همیشه هست پشت من :)

یعنی همیشه همیشه بوده :)

وقتی اون هم رفته باهاش صحبت کرده این همیشگی انگار سند خورد و تماممم :)

هنوزم به فکرمه :)

بعدم تازم "م" جانم اومد و یهو از گذشته اون گفت :) از سختیاش:) از اینکه چی شد  الان اینجاست !

از اینکه چقدر و چقدر و چقدر بیشتر از دردای بیخودی که من فکر میکنم برای من سرطانه درد و سختی تحمل کرد تا شد اینی که الان قابل احترامه !

براش مهمم !

:)

برای یه ادم مهم مهم باشی خیلی مهمه :)

خلاصه اینکه شکر خوردم گفتم دیگه دوسش ندارم :(

خلاصه اینکه بعضیا حضورشون تو این دنیا :

چیه؟!

برکته !

برای خودشون

خانوادشون

فامیل

اشنا

غریبه

مراجع

غیر مراجع :)

بعضیا زیادی پر برکتن :)

بعضیا انگاری کلهم اجمعینشون از لقمه حلال خودشون و پدرشونه که اینطور میشن معنی کلمه "بابرکت" :)

باید گفت

خدایا مرسی که اون هست :)

از این ادمای "مفید" و "دلسوز" و " جذاب لنتی " و " با سواد" و کلی صفات خوب دیگه ایشالله که باشه تو زندگی همتون :)

یا یه روزی بیاد :)

انزجار امیزی:)

 

توی روانشناسی بالینی ، یه راهکاری هست برای ایجاد نفرت یا به اصطلاح فراموشی چیزی که دوسش داشتی !

مثل شغل اینده

مثل همسر اینده

مثل دوست اینده

:)

بودنش که خوبه !

ولی یه فرار نیست؟!

نمیرسی !

یا "حس" میکنی بهش نمیرسی !

و تهش با یه صدای لرزون و چشای پر اشک میگی:

میشه یه کاری کنین ازش بدم بیاد؟!

:)

 

*

Related image

 

 

 

 

 

غم

 

 

 

                   چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

 

                                                                                                      به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

 

 

 

 

                                                                            # :) #

 

 

پنجاه شصت ساله های امروز

 

در روزگاری نه چندان دور، پنجاه – شصت سالگی، سن قرار و آرام بود . پنجاه شصت ساله جزو بزرگان خاندان و خانواده بود و برای خودش احترام و

برو و بیایی داشت و زندگی اش کاملا تثبیت شده بود و امنیتی داشت و ثباتی !

 

امروز، اما، پنجاه – شصت ساله های ایرانی وضع دیگرى دارند ! نه  مانند پنجاه – شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل، احترام بزرگتری و

ریش سفیدی دارند، و نه همچون پنجاه – شصت ساله‌های جوامع پیشرفته ، ثبات مالی و امنیت اجتماعی .

 

پنجاه – شصت سالۀ امروز ایرانی، هنوز دارد زبان خارجی یاد می‌گیرد ؛ در حالی که ذهنش دیگر به آمادگی ذهن بیست سالگی او نیست . او

نگرانی‌های یک آدم بیست ساله را در جسم و روح یک پنجاه – شصت ساله به دوش می‌کشد  .

 

پنجاه – شصت سالۀ امروز ، هم برای فرزندانش، و هم گاهی برای پدر و مادرش پدر و مادر است . او باید ستون محکم بزرگترها و کوچکترها باشد و

سفت و محکم بایستد و اصلاً احساس ضعف نکندو خیلی هم احساساتی نشود.

 

در روزگاری که نه فرزند بسیاری از پنجاه – شصت ساله ها برایشان تره برایش خرد می‌کنند و نه پدر و مادرشان، آنها باید حواسش به همۀ آنها

باشد . آنها باید هم باید مشکلات همه را سر و سامان دهند و هم مشکلات خودشان را .

 

پنجاه – شصت سالۀ امروز ، باید مسائل سن بلوغ  فرزندش را حل کند و  برای آیندۀ فرزندش آن هم در این اوضاع آشفته، تدبیر به خرج دهد .

 

او ، گرچه هنوز جسمش و روحش هزار طلب دارد، باید با تنهایی کنار بیاید؛ چرا که حتی اگر بتواند رابطۀ پیچیدۀ زناشویی را زنده و شاداب نگه دارد.

باز هم تنهاست ! چون وقت ندارد و امکانش نیست به این چیزها فکر کند . چون همه منتظر و متوقع از اویند .

 

پنجاه – شصت سالۀ روزگار ما همچنان باید چهاراسبه  کار کند ؛ چون روزگارش ثبات اقتصادی ندارد، هنوز و آینده‌اش نیز هنوز مبهم است و دیگر

بدنش طاقت اینجور کارکردن را ندارد .گاهی او  فشار خونش بالا می‌رود و گاهی پایین ؛ گاهی نیز به تپش قلب دچار می شود !

 

پنحاه – شصت ساله‌هاى این روزگار همان‌هایی هستند که در بلاتکلیف‌ترین دوران این سرزمین رشد کردند و همۀ آزمون و خطاها روی آنها آزمایش

شد . در دوران نوجوانی و جوانی شان بدیهی‌ترین تفریحات برای آنها جرم محسوب می‌شد. اینچنین بود که دلهره و ترس و نگرانی جزئی از

وجودشان شد و با آن بزرگ شدند.

 

آنها در بچگی مطیع بودند و در بزرگسالی نیز مطیع .  آنها همیشه منتظر سرابی به نام آیندۀ بهتر بودند !

 

پنجاه – شصت سا‌له‌ی عزیز !

اگر بخت با تو یار بود و زنده ماندی ، قوی باش ؛ خیلی قوی باش !

تو پنجاه – شصت سالۀ این روزگاری در این سرزمین؛ و نباید انتظار قرار و آرامشی مانند پنحاه – شصت ساله‌های پنجاه – شصت سال قبل را

داشته باشی .چون زندگی هنوز با تو خیلى کار دارد .

 

 

 

پ.ن :دلم رفت با این متن ! کاملا رفت !دلم برای اونی که فرستاده بودش هم رفت :(

غرایب الا بصار

آدم !

آدم قدرت تغییر علایق خود را دارد چیزی که حیوان از آن چیزی نمی فهمد !

اما راحت نیست !

سال ها پیش سر یک تغییر علاقه موفق شدم اما سخت بود و زمان بر !

همه علایق هم مربوط به داستان های رمانتیک نیست ! مثلا علایق مهم تری هم هستند که تغییر آن ها از هر عشق و عاشقی

سخت تراست.

بعضی علایقی که با خون و گوشت و روح تو پیوند سالیانه خورده باشد.

این علایق که به سال برسد.

این علایق که به رویاپردازی های اینده رسوخ کند.

این علایق که به جایی برسند حتی در صورت نداشتنشان جلوی بقیه با فخر از احتمال داشتنشان بگویید.

این علایق خطرناک ...

این علایق نابود کننده ...

این علایق مقدسند؟!

ایان "آدم" برای چه علاقه ای باید خودش را به اب و اتش بزند؟!

برای هر علاقه ای ؟! چه سطحی چه عمیق؟!

شاید بگوییم برای علاقه ی عمیق چرا که نه !

اما اگر آن علاقه ی عمیق اشتباه باشد چطور؟ باز هم باید با غرور بی جا دفاع از علایقمان را ادامه بدهیم و شکست خودمان را

قبول نکنیم ؟!

شاید آن علاقه برای مامناسب نباشد

شاید ان علاقه کمی خوشی داشته باشد و مقدار زیادی سختی و درد !

ما از کجای این رازها خبرداریم؟ از کجای قوطی در بسته جهان؟ :)

قدرت تغییر علاقه !

اسمش برای ادم های قوی "قدرت"  است .

چون آن ها بعد کلنجار و بالا و پایین کردن قبول می کنند اشتباه بود و حالا وقت تغییر است .

اما اسمش برای ادم های ضعیف"فرار" است.

چون ان ها نمی توانند به شعاع یک متری علاقه شان نزدیک شوند و با این تغییر صذ و هشتاد درجه ای خود را به راه دیگری

می زنند.

وقت تغییر علاقه که میرسد و میفهمیم که شاید علاقه غلطی بوده است...

باید بپرسیم من قویم یا ضعیف؟!

بعد با صداقت جواب دهیم.

شاید نظرمان راجع به تغییر علاقه تغییر کرد :)

شاید هم مصر تر شدیم برای تغییر هرچه زودتر ش :)

 

 

پ.ن:

یک جا و فقط یک جا هیچ شناختی رو من و ذهنتیاتم نداشتند :)

راحت میرفتم و میومدم :)

بیشتر از همه جا اون ساعاتی که اونجا بودم ارامش داشتم :) خصوصا این چند وقتی که ذهنم خیلی اشفته بود !

با اون پیرمرد گوگولی حرف میزدم و لذت میبردم از ارامشش :)

طرح میزدم و از طرح خودم با ذوق توی ذهنم بلند بلند جیغ و داد میکردم

دلم برای لبخندای اون پسره میسوخت و جوابشو میدادم

آقای "پ" هم راه به راه ازم تعریف میکرد و میگفت به دکتر سلام برسون :)

و منم سلامشو میرسوندم .

برگشتا پیاده برمیگشتم زیر کاج های دوست داشتنی شهرم :) با یه هندرفری توی گوشم ! با یه اهنگ لایت مزخرف

ذرت مکزیکی فلفلی !

کتابسرای اقای "م" رو فتح میکردم :)

به فروشنده همیشه جلو در اون کفش فروشی از دور یه نگاه میکردم.

جلوی در سپاه که میرسیدم یهو صدای اذان پخش میشد :) اونجا رو اروم تر راه میرفتم و به مردم نگاه میکردم و به خودم .

حالا اونا هم با یه چند تا سوال و جواب با من اشنای اشنان !

دیگه غریبه های دوست داشتنی ارامش بخش نیستند !حداقل اون سه نفر :(

دیگه من رو میدونند !

دیگه ارامش اونجا تموم؟

دیگه اون ساعات با خیال راحت طرح نمیزنم :( همش منتظر یه حرف میمونم یه نگاه یه یه یه یه :|

مردم فضول :)

چرا باید به بهانه روابط اجتماعی از هم بپرسیم و بپرسیم :)

این رابطه اجتماعیه؟!

اگه هست و اگه این هست !

من هیچ وقت روابط اجتماعیم خوب نبوده !  نیست! و نخواهد بود !

تمام !

 

پ.ن :

 

یه جا دیگه ام هست که هنوز ناشناخته ام !

 بمونم ! خدایا ناشناخته بمونم ! :|

واقعا به این نیاز دارم !

ناشناخته بودن!

غریبه موندن برای خیل عظیمی از ادمای  دور و برم !

 

پ.ن :

 

اهنگ پیش زمنیه همین اهنگ ترکی که هی های های میکنه و میگه ور اتشه :| که معنیشم نمیدونم :(

 

روزگار همان خداست

 

 

با دلخوری به خدا گفتم :

در ارزوهایم را قفل کردی و کلید را هم پیش خودت نگه داشتی.

خدا لبخندی زد و گفت :

همه عشقم این است به هوای کلید هم که شده گاهی به من سر بزنی

 

#چندراهی#

مالیخوییایی

 

گفتگو حول ریز و درشت عقاید و افکار تطهیر کنندست ! کاش میشد همه وقت خود را صرف گفتگو در این زمینه کرد !

بعضی جسارت های در پستو قایم شده از خود رونمایی میکند.

بعضی اتشفشان های غیر فعال ناگهان فعال می شود.

بعضی معضلاتی که ذهن در راستای نرسیدن به جواب ان را با کلک بی اهمیت جلوه می دهد تا اندکی توی مغشوش را ارام کند مهم

بودنش را توی صورتت سیلی میزند.

طوری که همه را نگران و متعجب و تا حد زیادی دلسرد می کند. اما خودت را نسبت به خودت امیدوار تر !

شاید با فاکتور گیری کوچک ان حس منفور برای خود دشمن تراشیدن و حس منفور تر چگونه این خرابی واژه ها را درست کردن؟!

یا چگونه ننگ شکسته شدن یک اظهار نظر ذهنی ات :)

مثلا اینکه چطور شد که افکارم او را شکستند؟!

او از کی انقدر در نظرم غیر منطقی جلوه کرد که مرا اینطور در مقابلش به تکاپو انداخت؟!

فکر میکنم نقل قول این حرف درست باشد :

" حقیقت خطایی است که بدون ان نمی توان زندگی کرد "

نیچه در ذهنم بزرگ نبوده و نشده و احتمالا نخواهد شد ! اما بعضی گارد گیری ها تو را دلسرد تر نمی کند ! مشتاق تر می کند !

بعضی کشف حقایق شاید به نظرشان دوری از چهارچوب ها باشد .

بعضی کشف حقایق شاید به نظرشان خطر برنگشتن به مسیر اصلی را در پی داشته باشد.

از نظر بعضی از ان ادم ها وقتی یک چیزی را پذیرفته ای باید تماما ان را بپذیری !

مثلا نمیشود نصفه ان را قبول کرد !

مثلا من که نصفه قبولش کنم میشوم مریض؟! مریض روحی مثلا ؟ :)

مثلا اوی نوعی اگر هزار سال پیش در رم بدنیا میامد ! زانو میزد و به شمشیرش قسم میخورد که محافظ شاه باشد . در جنگ

برایش میکشت و در قلمروش گردن دشمنانش را میزد . بی توجه به اینکه دشمن شاه او به حق باشد یا به ناحق !

او صرف فرمان شاهش و صرف قسم به شمشیرش رسم فرماندهان نظامی را به جا میاورد !

بدون در نظر گرفتن کفایت شاهش !

برایم جذاب بود این خوی نظامی گری و تبعاتش ! اما حالا برایم خیلی کمرنگ شده است ! به نظرم بیشتر احساسی است تا

منطقی !

مثلا تو فکر میکنی با بالا بردن صدایت حرفهایت بهتر به گوشم میرسد و یا من از افکار ترسناکم دست برمیدارم ؟! :)

یا مثلا چون تو گفتی من دیگر فلان کتاب را نمیخوانم ؟:) و به جایش کتابهای پیشنهادی تو را میخوانم ؟ :)

حس میکنم دوران بلوغ دوم من همین روزهاست !

ان بلوغ 12 ، 13 سالگی فیک بوده و این بلوغ واقعی است !

چون از واژه ها نمیترسم می گویم .

سرکش شده ام !

یک سرکشی درونی ! مثل شیر خوابی که تا مگس مزاحمی دور و برش می پلکد او را نابود می کند هر چند بی اهمیت باشد .

دچار تناقض شده ام !

دیگر از نصیحت خوشم نمی اید .

یک سال یا دوسال پیش به قبل زندگیم هیچوقت از نصیحت کسی ناراحت نشدم . همیشه دو گوشم را به ان ها قرض میدادم با این

دلایل که ان ها حتما از من بهتر دیده اند و حتما از من بهتر می فهمند و ان ها حتما خیلی مرا دوست دارند :)

اما حالا برایم عذاب اور شده است !

نمیتوانم تحمل کنم !

اینکه در جمعی 10 نفر ادم بر علیه تو و بر علیه حرف های تو حرف بزنند سکوت چه معنایی می تواند داشته باشد ؟!

توانایی سکوت را همیشه داشتم اما این روزها گویی دوران بلوغ دوباره من است و این من سرکش نتوانست به واژه های توی

سرش "نه" بگوید.

نتوانست مثل یک موجود بی عقل صرفا سر تکان دهد که برای خودش دشمن تراشی نکند.

نتوانست دهانش را ببندد که تا افکار توی سرش را همه ندانند.

نتوانست و حالا او از نظر بقیه احتمالا خطرناک است :)

احتمالا موفقیت برای او سم است !

احتمالا احتمالا احتمالا !!!

اما قطعا مثل اوی بزدل خود را چیز دیگری نشان دادن را شایسته خودم نمیدانم و ان شب هر چقدر عذاب اور و سخت و ...

بود گذشت .

مثلا وقتی بروِئر داشت به نیچه حسودی میکرد که این میزان ازادی او از همه چیز چگونه امکان دارد و چرا او نمیتواند اندکی

مثل او باشد تا لاقل مشکلات دائمی ذهنیش را رفع کند برخلاف تو که احتمالا فکر میکردی من فکر میکنم چقدر ازادی خوب است .

من همچین فکری با خواندن ان واژه ها نکردم.صرفا فکر کردم چقدر خوب است هر کس هر ان طور که دلش میخواهد و با حق

انتخابی که در اختیارش قرار دارد زندگی کند.

نه اجبار من و تو و دیگری !

نترس ! :)

قرار نیست بروئر شوم :)

اما اگر شدم به خودم مربوط است ! به خود خود خودم !

این روزها زیاد به عقاید دیگران احترام میگذارم. شاید چون سینوسی بودن را هزاران بار حس کرده ام و میدانم تناقض چقدر

خودش درد دارد و مانباید این درد را بیشتر کنیم برای همدیگر !!!

*

مسئله بعدی گیر دادن به جزییات بیخود حوالی مان است ! چه اهمیتی دارد کتاب توی دست من چیست ؟! چه اهمیتی دارد من چه

بازی توی اینترنت میکنم؟! چه اهمیتی باید برای تو داشته باشد که من چطور 10 گیگ را سه روزه تمام کرده ام؟!

این ها مسائل شخصیست ! نیست؟!

گیر دادن چیز بدیست ! فهمیده ام بعضی ها سرشان درد می کند برای بحث های کذایی !

برایشان مهم نیست از کجا شروع کنند. اصلا مهم نیست گیر بدهند به اسم کتاب توی دست تو و از انتقاد نسبت به  فضای فکری

حول و حوالی ان بگویند بدون ان که خطی از ان را خوانده باشند تا نخواهند تو را متهم به آتئیسم کنند :|

زیادی انتقاد امیز برخورد میکنم ! توی ذهنم ! توی واقعیت ! به قول او این طرز تفکر ترسناک است ! من هم بغضم را قورت دادم

و گفتم باشد من خطرناک :)

*

همواره در بالاترین حد شک میکنم و حالا هم شکاک شده ام :)

این که تو بگویی ماست سیاه است پس سیاه است ! پس ! پس ! پس ! تا کی قلدری ؟! :|

تا کی سر خم کردن و بیخودی "بله" "بله" گفتن ؟!

تو حقی نداشتی راجع به هیچ کس من اظهار نظر کنی !

حتی خودم !!!

علی الخصوص خودم !!!!

*

هر چقدر ارامش نداشته باشم !

هرچقدر تضادها توی ذهنم الاکلنگ بازی کنند !

هرچقدر از یک رو بودنم عصبانی باشم که پیش تو و ان ادم ها زیادی روراست بوده ام !

هرچقدر هم که پشیمان باشم از بحث بیهوده پیش امده !

به خودم افتخار میکنم !

بابت اینکه  در جستجوی "حقیقت " بودن  برایم ارجحیت داشت تا در ان مسیر صاف و ساده قدم گذاشتن و زندگی کردن و بعد هم 

"مــــــردن " !!!

 

angel

 

 

 

 

جــــنـــگ

وسط یه جنگ بزرگ بودم .

یه شوالیه بودم.

از همه کوچیک تر به نظر میرسیدم و با دیدن هیکلاشون شمشیر توی دستام میلرزید اما وقتی شانسی بهشون میزدم میدیدم میتونستم

دفاع کنم :|

از این جنگ های 1000 سال پیش بود ! با کلاهخود و زره و شمشیر ! گفتم ! من شوالیه بودم :)

یه جنگ قدیمی تو یه خیابون امروزی ! خیابون محل زندگی قبلیم !!!!!

چند صد هزار نفر ادم توی هم بودن و صدای مزخرف برخورد شمشیرام میومد. تند رفتم سمت راست نه کوچه ای بود نه چیزی یهو رفتم

تو یه اتاق از خیابون.

اتاق یه تخت بزرگ داشت و کمدی که روش اینه داشت .دعا دعا میکردم کسی نیاد تو تا بخواد منو بکشه ! با تمام وجودم حس میکردم اگه

یکی از این هرکولا بیاد تو من حتی نمیتونم باهاش یه دست شمشیر بازی کنم :)

یکی اومد تو ! قیافش شکل یکی از این بازیگرای درجه سه بود که اسمشو الان نمیدونم !

بهم گفت شنیدم هرکی میاد زیر دستت زنده بیرون نمیره ( حالا منو میگی ؟! داشتم سکته میکردم :)) )

گفتم : نه بخدا شانسی بوده ( یعنی خاک بر سر ترسویم بکنند :) )

بعد شمشیرشو اورد بالا و یه قیافه لنتی خشمگینی به خودش گرفت و گفت : الان بهت نشون میدم شانسی یعنی چی :|

اقا سریع شمشیرو زدم رو ساعدش نبرید :( فک کنم خورد به زره اش یا من زور نداشتم.بعد اون هی میزد به من نمیخورد :| جل الخاق!

بعد یهویی گفتم بشکافم برم جلو زدم گلوشو بریدم :|


بعد مثل مختار یه چیز عریض رو گلوش ایجاد شد که خون فواره زد بیرون !

دهن اون بازیگره هم یه اه و اووهی ازش اومد بیرون با حرکت اهسته و من همچنان داشتم سکته میکردم.

بعد یکم گفتم برم بیرون اینجا قایم نشن الان همه ازم میترسن الکی بزار بترسن :)

اقا رفتم بیرون یکی دوتا شمشیر بازی کردم یهو دیدم مثل این صفحه بازی تو ذهنم باز شد ! انگار من تو بازی بودم زیرش ثانیه

شمار قرمز اومد :

3

گیج شدم ! یکی دو قدم برداشتم !

2

جونم تموم شده؟! دارم میمیرم ؟!

1

وای داره تو لب تاب فیلمام دانلود میشه کاش یکی بره قبل مردنم اونا رو استپ بزنه :(

0

و ســــیاهی مطلق ابدی !!!



بنگ بنگ بنگ !!!





پ.ن : :))))))))))


وطن





تو براش مثل وطنش بودی :)


اون امروز وطنشو ترک کرد !


" یه لنتی "



****



عوض میشوم انطور که تو دوست داری


از اخلاقم بگیر تا متراژ اغوشم


کاری میکنم تا با همه ام احساس راحتی کنی !



****



شهری شده ام ؛ متروکه !


بعد از بمباران نگاهش !



****



تو به من بگی عزیزم :)


چه خیال خام زیبایی :)



****



خنده هایت را نشان کسی نده


خنده هایت فقط گسترش می دهد؛


شمار شاعران را


تعداد نویسندگان را


امار مجانین را و


جمعیت دارالمجانین ها را


همین !



****



من منهای تو محکوم به فناست :)



****



نوش جانت ، جوانی ام !



****



کشیدم که میدانم چیست ،


حبس اغوشت را .



****



و این از همه لنتی تر ه :)


.

.


سکوتم را جدی نگیر


من همیشه به تو بلند بلند فکر میکنم !




****


من که زمین گیر شدم


خوشبحال کسی که با تو پرواز میکند !



****



تو زما فارغ ترین و ما تورا عاشق ترین


تا کی؟!






متن ها سید سجاد ابطحی به جز اولی .


قشنگ مینویسه :)




پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan