خالم خونه کار داشت و بچه یه ماه ش رو برای یک ساعت قرار شد خونه ما بزاره !
تا مامانم بود همه چی خوب بود . بچه هم عین یه مموش ناز خواب بود.
تا اینکه مصیبت عظما رخ داد و گفت بهم : یه چند دقیقه بیا اینور پیش بچه بشین حواست باشه من برم به همسایه فلانی یه چیزی بدم.
گفتم : من ؟ :|
گفت : تازه خوابید بیدار نمیشه.
گفتم : خـــــا :/ ( البته در دل :) چون جرات خا گفتن به مامان رو ندارم :d )
آقــــا رفت !
این خواهر کرموک من اومد از قصد بالا سر من بلند بلند حرف زد :|
با کلمات زیبا که روح و روانشو مزین کردم رضایت داد بره بیرون اما دیر شده بود بچه بلند شده بود :/
کتاب تست را بستیم و رفتیم به سمتش !
اولین کاری که کردم این بود که روی صورتش رو با کف دستم بپوشونم :)))
تز فکریم چی بود ؟!
1) اینکه فکر کنه هنوز تاریکه بخوابه
2) اینکه صدای گریه بلندش ساکت شه
3) اینکه حس کنه دارم خفش میکنم تمومش کنه :(
دومین کاری که کردم دیدم ساکت نشد این بود که بغلش کردم و گذاشتم رو شونش که اینجا نامبرده خودشو سیخ میکرد .
و از یه نوزاد 50 سانتی شبیه یه مار خوش خط و خال یه متری شده بود :((
و هی سرشو میبرد عقب که من فکر میکردم هر آن ممکنه از عقب پرت شه.
سومین کار این بود که پیش پیش کردم دم گوشش چون میگن تو شکم مامانشون همچین صدایی میشنون برای همین با این
صدا اروم میشن :/ که نــــــشد !
اینجاها حس میکردم الانه که تو دستای من جون بده و خفه شه از گریه :|
خلاصه هل شدم شــدید :)
زنگ زدم به داییم :/ الان میگین خب چرا به مامانت یا خالت نزدی ؟! :) برای اینکه من به داییم هرجا باشم بگم بیا میاد :))))
که گفت یعنی یه بچه رونمیتونی ساکت کنی ؟! بزن پشتش فلان اینا که گفتم مرسی از کمکت عزیز جااااان :/
به مامانم زنگ زدم توروخدا بیا کجایی :/
و بچه همچنان در حال سکته :(
که خواهرم پیداش شد گفت بدش من !
گفتم نمیبینی داره گریه میکنه الان وقت خاله بازیه ؟! :|
که گفت بده من :|
که دادم بهش چون فکر کردم تو دستای من نفسش بند نیاد برام هضمش ساده تره :(((
که برعکس کرد روی ساعدش گذاشت بچه رو !
و تند و تند تکون داد !
بچه چند لحظه بعد اروم شــــــد ! :| :| :| :|
خواهرم از من 5 سال کوچیکتره :|
و من چی بگم در جواب گلوی خش گرفته اون بیچاره که پنج دقیقه پشت هم کار کرد :(
شرمنده فسقل :)
- تاریخ : دوشنبه ۵ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۰ : ۲۰
- |
- نظرات [ ۱۱ ]