گفتگو حول ریز و درشت عقاید و افکار تطهیر کنندست ! کاش میشد همه وقت خود را صرف گفتگو در این زمینه کرد !
بعضی جسارت های در پستو قایم شده از خود رونمایی میکند.
بعضی اتشفشان های غیر فعال ناگهان فعال می شود.
بعضی معضلاتی که ذهن در راستای نرسیدن به جواب ان را با کلک بی اهمیت جلوه می دهد تا اندکی توی مغشوش را ارام کند مهم
بودنش را توی صورتت سیلی میزند.
طوری که همه را نگران و متعجب و تا حد زیادی دلسرد می کند. اما خودت را نسبت به خودت امیدوار تر !
شاید با فاکتور گیری کوچک ان حس منفور برای خود دشمن تراشیدن و حس منفور تر چگونه این خرابی واژه ها را درست کردن؟!
یا چگونه ننگ شکسته شدن یک اظهار نظر ذهنی ات :)
مثلا اینکه چطور شد که افکارم او را شکستند؟!
او از کی انقدر در نظرم غیر منطقی جلوه کرد که مرا اینطور در مقابلش به تکاپو انداخت؟!
فکر میکنم نقل قول این حرف درست باشد :
" حقیقت خطایی است که بدون ان نمی توان زندگی کرد "
نیچه در ذهنم بزرگ نبوده و نشده و احتمالا نخواهد شد ! اما بعضی گارد گیری ها تو را دلسرد تر نمی کند ! مشتاق تر می کند !
بعضی کشف حقایق شاید به نظرشان دوری از چهارچوب ها باشد .
بعضی کشف حقایق شاید به نظرشان خطر برنگشتن به مسیر اصلی را در پی داشته باشد.
از نظر بعضی از ان ادم ها وقتی یک چیزی را پذیرفته ای باید تماما ان را بپذیری !
مثلا نمیشود نصفه ان را قبول کرد !
مثلا من که نصفه قبولش کنم میشوم مریض؟! مریض روحی مثلا ؟ :)
مثلا اوی نوعی اگر هزار سال پیش در رم بدنیا میامد ! زانو میزد و به شمشیرش قسم میخورد که محافظ شاه باشد . در جنگ
برایش میکشت و در قلمروش گردن دشمنانش را میزد . بی توجه به اینکه دشمن شاه او به حق باشد یا به ناحق !
او صرف فرمان شاهش و صرف قسم به شمشیرش رسم فرماندهان نظامی را به جا میاورد !
بدون در نظر گرفتن کفایت شاهش !
برایم جذاب بود این خوی نظامی گری و تبعاتش ! اما حالا برایم خیلی کمرنگ شده است ! به نظرم بیشتر احساسی است تا
منطقی !
مثلا تو فکر میکنی با بالا بردن صدایت حرفهایت بهتر به گوشم میرسد و یا من از افکار ترسناکم دست برمیدارم ؟! :)
یا مثلا چون تو گفتی من دیگر فلان کتاب را نمیخوانم ؟:) و به جایش کتابهای پیشنهادی تو را میخوانم ؟ :)
حس میکنم دوران بلوغ دوم من همین روزهاست !
ان بلوغ 12 ، 13 سالگی فیک بوده و این بلوغ واقعی است !
چون از واژه ها نمیترسم می گویم .
سرکش شده ام !
یک سرکشی درونی ! مثل شیر خوابی که تا مگس مزاحمی دور و برش می پلکد او را نابود می کند هر چند بی اهمیت باشد .
دچار تناقض شده ام !
دیگر از نصیحت خوشم نمی اید .
یک سال یا دوسال پیش به قبل زندگیم هیچوقت از نصیحت کسی ناراحت نشدم . همیشه دو گوشم را به ان ها قرض میدادم با این
دلایل که ان ها حتما از من بهتر دیده اند و حتما از من بهتر می فهمند و ان ها حتما خیلی مرا دوست دارند :)
اما حالا برایم عذاب اور شده است !
نمیتوانم تحمل کنم !
اینکه در جمعی 10 نفر ادم بر علیه تو و بر علیه حرف های تو حرف بزنند سکوت چه معنایی می تواند داشته باشد ؟!
توانایی سکوت را همیشه داشتم اما این روزها گویی دوران بلوغ دوباره من است و این من سرکش نتوانست به واژه های توی
سرش "نه" بگوید.
نتوانست مثل یک موجود بی عقل صرفا سر تکان دهد که برای خودش دشمن تراشی نکند.
نتوانست دهانش را ببندد که تا افکار توی سرش را همه ندانند.
نتوانست و حالا او از نظر بقیه احتمالا خطرناک است :)
احتمالا موفقیت برای او سم است !
احتمالا احتمالا احتمالا !!!
اما قطعا مثل اوی بزدل خود را چیز دیگری نشان دادن را شایسته خودم نمیدانم و ان شب هر چقدر عذاب اور و سخت و ...
بود گذشت .
مثلا وقتی بروِئر داشت به نیچه حسودی میکرد که این میزان ازادی او از همه چیز چگونه امکان دارد و چرا او نمیتواند اندکی
مثل او باشد تا لاقل مشکلات دائمی ذهنیش را رفع کند برخلاف تو که احتمالا فکر میکردی من فکر میکنم چقدر ازادی خوب است .
من همچین فکری با خواندن ان واژه ها نکردم.صرفا فکر کردم چقدر خوب است هر کس هر ان طور که دلش میخواهد و با حق
انتخابی که در اختیارش قرار دارد زندگی کند.
نه اجبار من و تو و دیگری !
نترس ! :)
قرار نیست بروئر شوم :)
اما اگر شدم به خودم مربوط است ! به خود خود خودم !
این روزها زیاد به عقاید دیگران احترام میگذارم. شاید چون سینوسی بودن را هزاران بار حس کرده ام و میدانم تناقض چقدر
خودش درد دارد و مانباید این درد را بیشتر کنیم برای همدیگر !!!
*
مسئله بعدی گیر دادن به جزییات بیخود حوالی مان است ! چه اهمیتی دارد کتاب توی دست من چیست ؟! چه اهمیتی دارد من چه
بازی توی اینترنت میکنم؟! چه اهمیتی باید برای تو داشته باشد که من چطور 10 گیگ را سه روزه تمام کرده ام؟!
این ها مسائل شخصیست ! نیست؟!
گیر دادن چیز بدیست ! فهمیده ام بعضی ها سرشان درد می کند برای بحث های کذایی !
برایشان مهم نیست از کجا شروع کنند. اصلا مهم نیست گیر بدهند به اسم کتاب توی دست تو و از انتقاد نسبت به فضای فکری
حول و حوالی ان بگویند بدون ان که خطی از ان را خوانده باشند تا نخواهند تو را متهم به آتئیسم کنند :|
زیادی انتقاد امیز برخورد میکنم ! توی ذهنم ! توی واقعیت ! به قول او این طرز تفکر ترسناک است ! من هم بغضم را قورت دادم
و گفتم باشد من خطرناک :)
*
همواره در بالاترین حد شک میکنم و حالا هم شکاک شده ام :)
این که تو بگویی ماست سیاه است پس سیاه است ! پس ! پس ! پس ! تا کی قلدری ؟! :|
تا کی سر خم کردن و بیخودی "بله" "بله" گفتن ؟!
تو حقی نداشتی راجع به هیچ کس من اظهار نظر کنی !
حتی خودم !!!
علی الخصوص خودم !!!!
*
هر چقدر ارامش نداشته باشم !
هرچقدر تضادها توی ذهنم الاکلنگ بازی کنند !
هرچقدر از یک رو بودنم عصبانی باشم که پیش تو و ان ادم ها زیادی روراست بوده ام !
هرچقدر هم که پشیمان باشم از بحث بیهوده پیش امده !
به خودم افتخار میکنم !
بابت اینکه در جستجوی "حقیقت " بودن برایم ارجحیت داشت تا در ان مسیر صاف و ساده قدم گذاشتن و زندگی کردن و بعد هم
"مــــــردن " !!!