لباس مدرسه تنم بود. توی حیاط یه مدرسه بزرگ که انگار همون فرزانگان خودمون بود منتهی با یه حیاط دوسه برابر شده !
شاید 16 سالگیم بود یا 17 :)
حیاط شلوغ بود و همه داشتن به هم میپیچیدن یهو یه دختر کوچولو رو دیدم که قطعا از کل بچه های اونجا ریز تر بود.
با یه مقنعه کوتاه که از روی شونه هاش هلالی میگرفت و چروشم یه نوار ابی داشت...تند رفتم سمتش : وایسا وایسا صبرکن.
چشاشو اورد بالا تا ببینتم...چشاش رو حتی تو افتاب دیدم که قهوه ای روشن شد.تغییر رنگ لعنتیش :))
دستامو با یه حس عجیب غریب و پر از شادی وصف نشدنی گذاشتم دو طرف صورتش و خودمو بهش نزدیک تر کردم.
صورت کوچیکش بین دستام بود و من حس عجیبی داشتم با لمس صورت هفت سالگی خودم :)
دستشو محکم گرفتم.
.حس کردم باید ازش مراقبت کنم تو این همه شلوغی.
گفت :چرا اونجا رو حصار کشیدن ؟!
نگاش کردم.خودم بودم.خود خود خودم.چرا چرا هاش رو که شروع کرد و با اون نگاه مغرور ش که نگام کردم مطمئن شدم که این
بچه، هفت سالگی خودمه.
جواب چراش رو دادم.و دستاش رو محکم تر گرفتم.حس خوبی داشتم.
چرا فکر میکردم از بچگی خودم اگه ببینم خوشم نمیاد؟! عاشقش شدم.
دلم نمیخواست ولش کنم :(
من بهش زیاد مدیون بودم.به سه سالگیم.هفت سالگیم.نه سالگیم.دوازده سالگیم !
چجوری بزارم اون نگاه پر از فخرت شرمنده شه بچه ؟! :))
من بهت مدیونم.
دیگه وقتشه اون نگاهت رو دوباره ببینم :)))))
_ یه خــــواب لعنــــتـــی جذاب پر از حس خوب و بد و ترس و شادی و ...._
- تاریخ : چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷
- ساعت : ۱۲ : ۵۸
- |
- نظرات [ ۷ ]