گودزیـــلای لــمـ ــیده بر ذهـن

د سانز اف رگــنار :))))

 

 

 

 

زمزمه های شما سرباز و درون شما پادشاه است !

 

با یک پادشاه درست حرف بزنید .

 

 

پ.ن : خـا :| چون تو گفتی .

 

 

 

****

 

 

 

انقدر این مدت فیلم های وحشیانه پر از خون و خونریزی دیدم خواب هامم این مدلی شده :)

همش جنگه و یکی داره یکیو میکشه :)))

عنوان پست هم اشاره به یکی از این موارد وحشی بازی داره

وحشی بازی جذاب لنتی ادرنالین بالا برنده لبخند برانگیزنده با صدای بلند ها برو همینه لنتی لنتی لنتی :))))))

یعنی دیروز انقدر یه صحنه جنگ خفنی که داشتم میدیدم منو گرفته بود که بلند بلند داشتم حرف میزدم که اه الان

باید این کارو میکردی چرا گازش نگرفتی الان باید با تبرت میزدی تو سرش نه شکمش :) و .... !

بعد یهو سرمو برگردوندم دیدم خواهرم داره عاقل اندر سفیه نگام میکنه :)

هیچی دیگه بعدش بچه خوبی شدم :)

 

 

***

 

اگه یکی ازتون پرسید کی میتونه یه ماهه نود گیگ رو تموم کنه منو معرفی کنید :)

تموم !

:|

آی کنت بلیوایت :|

 

 

پنجاه شصت ساله های امروز

 

در روزگاری نه چندان دور، پنجاه – شصت سالگی، سن قرار و آرام بود . پنجاه شصت ساله جزو بزرگان خاندان و خانواده بود و برای خودش احترام و

برو و بیایی داشت و زندگی اش کاملا تثبیت شده بود و امنیتی داشت و ثباتی !

 

امروز، اما، پنجاه – شصت ساله های ایرانی وضع دیگرى دارند ! نه  مانند پنجاه – شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل، احترام بزرگتری و

ریش سفیدی دارند، و نه همچون پنجاه – شصت ساله‌های جوامع پیشرفته ، ثبات مالی و امنیت اجتماعی .

 

پنجاه – شصت سالۀ امروز ایرانی، هنوز دارد زبان خارجی یاد می‌گیرد ؛ در حالی که ذهنش دیگر به آمادگی ذهن بیست سالگی او نیست . او

نگرانی‌های یک آدم بیست ساله را در جسم و روح یک پنجاه – شصت ساله به دوش می‌کشد  .

 

پنجاه – شصت سالۀ امروز ، هم برای فرزندانش، و هم گاهی برای پدر و مادرش پدر و مادر است . او باید ستون محکم بزرگترها و کوچکترها باشد و

سفت و محکم بایستد و اصلاً احساس ضعف نکندو خیلی هم احساساتی نشود.

 

در روزگاری که نه فرزند بسیاری از پنجاه – شصت ساله ها برایشان تره برایش خرد می‌کنند و نه پدر و مادرشان، آنها باید حواسش به همۀ آنها

باشد . آنها باید هم باید مشکلات همه را سر و سامان دهند و هم مشکلات خودشان را .

 

پنجاه – شصت سالۀ امروز ، باید مسائل سن بلوغ  فرزندش را حل کند و  برای آیندۀ فرزندش آن هم در این اوضاع آشفته، تدبیر به خرج دهد .

 

او ، گرچه هنوز جسمش و روحش هزار طلب دارد، باید با تنهایی کنار بیاید؛ چرا که حتی اگر بتواند رابطۀ پیچیدۀ زناشویی را زنده و شاداب نگه دارد.

باز هم تنهاست ! چون وقت ندارد و امکانش نیست به این چیزها فکر کند . چون همه منتظر و متوقع از اویند .

 

پنجاه – شصت سالۀ روزگار ما همچنان باید چهاراسبه  کار کند ؛ چون روزگارش ثبات اقتصادی ندارد، هنوز و آینده‌اش نیز هنوز مبهم است و دیگر

بدنش طاقت اینجور کارکردن را ندارد .گاهی او  فشار خونش بالا می‌رود و گاهی پایین ؛ گاهی نیز به تپش قلب دچار می شود !

 

پنحاه – شصت ساله‌هاى این روزگار همان‌هایی هستند که در بلاتکلیف‌ترین دوران این سرزمین رشد کردند و همۀ آزمون و خطاها روی آنها آزمایش

شد . در دوران نوجوانی و جوانی شان بدیهی‌ترین تفریحات برای آنها جرم محسوب می‌شد. اینچنین بود که دلهره و ترس و نگرانی جزئی از

وجودشان شد و با آن بزرگ شدند.

 

آنها در بچگی مطیع بودند و در بزرگسالی نیز مطیع .  آنها همیشه منتظر سرابی به نام آیندۀ بهتر بودند !

 

پنجاه – شصت سا‌له‌ی عزیز !

اگر بخت با تو یار بود و زنده ماندی ، قوی باش ؛ خیلی قوی باش !

تو پنجاه – شصت سالۀ این روزگاری در این سرزمین؛ و نباید انتظار قرار و آرامشی مانند پنحاه – شصت ساله‌های پنجاه – شصت سال قبل را

داشته باشی .چون زندگی هنوز با تو خیلى کار دارد .

 

 

 

پ.ن :دلم رفت با این متن ! کاملا رفت !دلم برای اونی که فرستاده بودش هم رفت :(

غرایب الا بصار

آدم !

آدم قدرت تغییر علایق خود را دارد چیزی که حیوان از آن چیزی نمی فهمد !

اما راحت نیست !

سال ها پیش سر یک تغییر علاقه موفق شدم اما سخت بود و زمان بر !

همه علایق هم مربوط به داستان های رمانتیک نیست ! مثلا علایق مهم تری هم هستند که تغییر آن ها از هر عشق و عاشقی

سخت تراست.

بعضی علایقی که با خون و گوشت و روح تو پیوند سالیانه خورده باشد.

این علایق که به سال برسد.

این علایق که به رویاپردازی های اینده رسوخ کند.

این علایق که به جایی برسند حتی در صورت نداشتنشان جلوی بقیه با فخر از احتمال داشتنشان بگویید.

این علایق خطرناک ...

این علایق نابود کننده ...

این علایق مقدسند؟!

ایان "آدم" برای چه علاقه ای باید خودش را به اب و اتش بزند؟!

برای هر علاقه ای ؟! چه سطحی چه عمیق؟!

شاید بگوییم برای علاقه ی عمیق چرا که نه !

اما اگر آن علاقه ی عمیق اشتباه باشد چطور؟ باز هم باید با غرور بی جا دفاع از علایقمان را ادامه بدهیم و شکست خودمان را

قبول نکنیم ؟!

شاید آن علاقه برای مامناسب نباشد

شاید ان علاقه کمی خوشی داشته باشد و مقدار زیادی سختی و درد !

ما از کجای این رازها خبرداریم؟ از کجای قوطی در بسته جهان؟ :)

قدرت تغییر علاقه !

اسمش برای ادم های قوی "قدرت"  است .

چون آن ها بعد کلنجار و بالا و پایین کردن قبول می کنند اشتباه بود و حالا وقت تغییر است .

اما اسمش برای ادم های ضعیف"فرار" است.

چون ان ها نمی توانند به شعاع یک متری علاقه شان نزدیک شوند و با این تغییر صذ و هشتاد درجه ای خود را به راه دیگری

می زنند.

وقت تغییر علاقه که میرسد و میفهمیم که شاید علاقه غلطی بوده است...

باید بپرسیم من قویم یا ضعیف؟!

بعد با صداقت جواب دهیم.

شاید نظرمان راجع به تغییر علاقه تغییر کرد :)

شاید هم مصر تر شدیم برای تغییر هرچه زودتر ش :)

 

 

پ.ن:

یک جا و فقط یک جا هیچ شناختی رو من و ذهنتیاتم نداشتند :)

راحت میرفتم و میومدم :)

بیشتر از همه جا اون ساعاتی که اونجا بودم ارامش داشتم :) خصوصا این چند وقتی که ذهنم خیلی اشفته بود !

با اون پیرمرد گوگولی حرف میزدم و لذت میبردم از ارامشش :)

طرح میزدم و از طرح خودم با ذوق توی ذهنم بلند بلند جیغ و داد میکردم

دلم برای لبخندای اون پسره میسوخت و جوابشو میدادم

آقای "پ" هم راه به راه ازم تعریف میکرد و میگفت به دکتر سلام برسون :)

و منم سلامشو میرسوندم .

برگشتا پیاده برمیگشتم زیر کاج های دوست داشتنی شهرم :) با یه هندرفری توی گوشم ! با یه اهنگ لایت مزخرف

ذرت مکزیکی فلفلی !

کتابسرای اقای "م" رو فتح میکردم :)

به فروشنده همیشه جلو در اون کفش فروشی از دور یه نگاه میکردم.

جلوی در سپاه که میرسیدم یهو صدای اذان پخش میشد :) اونجا رو اروم تر راه میرفتم و به مردم نگاه میکردم و به خودم .

حالا اونا هم با یه چند تا سوال و جواب با من اشنای اشنان !

دیگه غریبه های دوست داشتنی ارامش بخش نیستند !حداقل اون سه نفر :(

دیگه من رو میدونند !

دیگه ارامش اونجا تموم؟

دیگه اون ساعات با خیال راحت طرح نمیزنم :( همش منتظر یه حرف میمونم یه نگاه یه یه یه یه :|

مردم فضول :)

چرا باید به بهانه روابط اجتماعی از هم بپرسیم و بپرسیم :)

این رابطه اجتماعیه؟!

اگه هست و اگه این هست !

من هیچ وقت روابط اجتماعیم خوب نبوده !  نیست! و نخواهد بود !

تمام !

 

پ.ن :

 

یه جا دیگه ام هست که هنوز ناشناخته ام !

 بمونم ! خدایا ناشناخته بمونم ! :|

واقعا به این نیاز دارم !

ناشناخته بودن!

غریبه موندن برای خیل عظیمی از ادمای  دور و برم !

 

پ.ن :

 

اهنگ پیش زمنیه همین اهنگ ترکی که هی های های میکنه و میگه ور اتشه :| که معنیشم نمیدونم :(

 

مستر پناهیان

 

 

 

 من در حالت خواب و بیداری با چشم هایی بس ورقلمبیده :

 

آقای پناهیان اینا  همش حرفه !  آدم اگر آدمه باید خودش آدم باشه :|

 

 

 

بعد سلسه جلسات قدرت روحی :|

 

:))))))))))

 

درک

 

 

_ بستت رسید

 

+ وای :) اخجون :)

 

_ مگه میخوای تاریخدان شی؟ اینو براچی گرفتی؟

 

+ چه ربطی داره ؟ :|

 

 

#مرا_رها_کنید#

 

 

 

*

 

یاد سینماتیک و اون رمز دیوونه کننده بخیر :)))))

 

 اگر کوفت ثابت  باشد :) کوفت لحظه ای = کوفت متوسط

 

:))))))))

 

 

*

 

 

من و اون

 

با دوستم  که دوسالی ازم بزرگتره بیرون یه بستنی فروشی نشسته بودیم داشتیم ابمیوه میخوردیم یه اقایی اومد ظرف

بستنیو از بچش بگیره بندازه سطل اشغال از دستش افتاد.یه پوفی گفت خم شد برداشتش داشت  میرفت به سمت سطل

دوباره از دستش افتاد خم شد برداشت و یه پاشم گذاشت رو شاسی سطل تا دهنه سطل بازشه.تا خواست بلند شه بندازه

دوباره افتاد :) یه چشم غره اساسی به پسرش رفت که نمیدونم چرا :/ مثلا میخواست بگه این ظرف تو دست من چیکار

میکنه؟ من کجام؟ اینجا کجاست؟ :)

بعد ظرفو برداشت بلند شد تا بندازه گوشیش زنگ خورد یهو هول شد پاش از شاسی جدا شد در ظرف بسته شد.

یه اه غلیظی گفت و یه فحشم به پشت خطیه و پسرش داد :))))

بعد دوباره خم شد ظرفو برداشت و محکم بالاخره انداخت تو سطل زباله :))))

دوستم از خنده پاشید کف زمین و گفت :

_این مثل منه هی کنکور میدم هی قبول نمیشم دوباره میدم باز نمیشم

 

:))))))))

 

 

 

************

 

 

پ.ن : عصبی نباشیم :)

اومده میگه این خانوما کارشون گریست واسه همینه سکته تو اقایون بیشتره دیگه هی تو خودشون میریزن :/ ولی اونا زنگ

میزنن به کلثوم و سکینه داستانو تعریف میکنن سر هرکدومم یه دل سیر گریه میکنن خالی میشن :/ اشک اشک اشک :/

گفتم :

اونا گریه میکنن مردا داد و فریاد میکنن :|

کدومش بهتره؟ :)))

 

روزگار همان خداست

 

 

با دلخوری به خدا گفتم :

در ارزوهایم را قفل کردی و کلید را هم پیش خودت نگه داشتی.

خدا لبخندی زد و گفت :

همه عشقم این است به هوای کلید هم که شده گاهی به من سر بزنی

 

#چندراهی#

مالیخوییایی

 

گفتگو حول ریز و درشت عقاید و افکار تطهیر کنندست ! کاش میشد همه وقت خود را صرف گفتگو در این زمینه کرد !

بعضی جسارت های در پستو قایم شده از خود رونمایی میکند.

بعضی اتشفشان های غیر فعال ناگهان فعال می شود.

بعضی معضلاتی که ذهن در راستای نرسیدن به جواب ان را با کلک بی اهمیت جلوه می دهد تا اندکی توی مغشوش را ارام کند مهم

بودنش را توی صورتت سیلی میزند.

طوری که همه را نگران و متعجب و تا حد زیادی دلسرد می کند. اما خودت را نسبت به خودت امیدوار تر !

شاید با فاکتور گیری کوچک ان حس منفور برای خود دشمن تراشیدن و حس منفور تر چگونه این خرابی واژه ها را درست کردن؟!

یا چگونه ننگ شکسته شدن یک اظهار نظر ذهنی ات :)

مثلا اینکه چطور شد که افکارم او را شکستند؟!

او از کی انقدر در نظرم غیر منطقی جلوه کرد که مرا اینطور در مقابلش به تکاپو انداخت؟!

فکر میکنم نقل قول این حرف درست باشد :

" حقیقت خطایی است که بدون ان نمی توان زندگی کرد "

نیچه در ذهنم بزرگ نبوده و نشده و احتمالا نخواهد شد ! اما بعضی گارد گیری ها تو را دلسرد تر نمی کند ! مشتاق تر می کند !

بعضی کشف حقایق شاید به نظرشان دوری از چهارچوب ها باشد .

بعضی کشف حقایق شاید به نظرشان خطر برنگشتن به مسیر اصلی را در پی داشته باشد.

از نظر بعضی از ان ادم ها وقتی یک چیزی را پذیرفته ای باید تماما ان را بپذیری !

مثلا نمیشود نصفه ان را قبول کرد !

مثلا من که نصفه قبولش کنم میشوم مریض؟! مریض روحی مثلا ؟ :)

مثلا اوی نوعی اگر هزار سال پیش در رم بدنیا میامد ! زانو میزد و به شمشیرش قسم میخورد که محافظ شاه باشد . در جنگ

برایش میکشت و در قلمروش گردن دشمنانش را میزد . بی توجه به اینکه دشمن شاه او به حق باشد یا به ناحق !

او صرف فرمان شاهش و صرف قسم به شمشیرش رسم فرماندهان نظامی را به جا میاورد !

بدون در نظر گرفتن کفایت شاهش !

برایم جذاب بود این خوی نظامی گری و تبعاتش ! اما حالا برایم خیلی کمرنگ شده است ! به نظرم بیشتر احساسی است تا

منطقی !

مثلا تو فکر میکنی با بالا بردن صدایت حرفهایت بهتر به گوشم میرسد و یا من از افکار ترسناکم دست برمیدارم ؟! :)

یا مثلا چون تو گفتی من دیگر فلان کتاب را نمیخوانم ؟:) و به جایش کتابهای پیشنهادی تو را میخوانم ؟ :)

حس میکنم دوران بلوغ دوم من همین روزهاست !

ان بلوغ 12 ، 13 سالگی فیک بوده و این بلوغ واقعی است !

چون از واژه ها نمیترسم می گویم .

سرکش شده ام !

یک سرکشی درونی ! مثل شیر خوابی که تا مگس مزاحمی دور و برش می پلکد او را نابود می کند هر چند بی اهمیت باشد .

دچار تناقض شده ام !

دیگر از نصیحت خوشم نمی اید .

یک سال یا دوسال پیش به قبل زندگیم هیچوقت از نصیحت کسی ناراحت نشدم . همیشه دو گوشم را به ان ها قرض میدادم با این

دلایل که ان ها حتما از من بهتر دیده اند و حتما از من بهتر می فهمند و ان ها حتما خیلی مرا دوست دارند :)

اما حالا برایم عذاب اور شده است !

نمیتوانم تحمل کنم !

اینکه در جمعی 10 نفر ادم بر علیه تو و بر علیه حرف های تو حرف بزنند سکوت چه معنایی می تواند داشته باشد ؟!

توانایی سکوت را همیشه داشتم اما این روزها گویی دوران بلوغ دوباره من است و این من سرکش نتوانست به واژه های توی

سرش "نه" بگوید.

نتوانست مثل یک موجود بی عقل صرفا سر تکان دهد که برای خودش دشمن تراشی نکند.

نتوانست دهانش را ببندد که تا افکار توی سرش را همه ندانند.

نتوانست و حالا او از نظر بقیه احتمالا خطرناک است :)

احتمالا موفقیت برای او سم است !

احتمالا احتمالا احتمالا !!!

اما قطعا مثل اوی بزدل خود را چیز دیگری نشان دادن را شایسته خودم نمیدانم و ان شب هر چقدر عذاب اور و سخت و ...

بود گذشت .

مثلا وقتی بروِئر داشت به نیچه حسودی میکرد که این میزان ازادی او از همه چیز چگونه امکان دارد و چرا او نمیتواند اندکی

مثل او باشد تا لاقل مشکلات دائمی ذهنیش را رفع کند برخلاف تو که احتمالا فکر میکردی من فکر میکنم چقدر ازادی خوب است .

من همچین فکری با خواندن ان واژه ها نکردم.صرفا فکر کردم چقدر خوب است هر کس هر ان طور که دلش میخواهد و با حق

انتخابی که در اختیارش قرار دارد زندگی کند.

نه اجبار من و تو و دیگری !

نترس ! :)

قرار نیست بروئر شوم :)

اما اگر شدم به خودم مربوط است ! به خود خود خودم !

این روزها زیاد به عقاید دیگران احترام میگذارم. شاید چون سینوسی بودن را هزاران بار حس کرده ام و میدانم تناقض چقدر

خودش درد دارد و مانباید این درد را بیشتر کنیم برای همدیگر !!!

*

مسئله بعدی گیر دادن به جزییات بیخود حوالی مان است ! چه اهمیتی دارد کتاب توی دست من چیست ؟! چه اهمیتی دارد من چه

بازی توی اینترنت میکنم؟! چه اهمیتی باید برای تو داشته باشد که من چطور 10 گیگ را سه روزه تمام کرده ام؟!

این ها مسائل شخصیست ! نیست؟!

گیر دادن چیز بدیست ! فهمیده ام بعضی ها سرشان درد می کند برای بحث های کذایی !

برایشان مهم نیست از کجا شروع کنند. اصلا مهم نیست گیر بدهند به اسم کتاب توی دست تو و از انتقاد نسبت به  فضای فکری

حول و حوالی ان بگویند بدون ان که خطی از ان را خوانده باشند تا نخواهند تو را متهم به آتئیسم کنند :|

زیادی انتقاد امیز برخورد میکنم ! توی ذهنم ! توی واقعیت ! به قول او این طرز تفکر ترسناک است ! من هم بغضم را قورت دادم

و گفتم باشد من خطرناک :)

*

همواره در بالاترین حد شک میکنم و حالا هم شکاک شده ام :)

این که تو بگویی ماست سیاه است پس سیاه است ! پس ! پس ! پس ! تا کی قلدری ؟! :|

تا کی سر خم کردن و بیخودی "بله" "بله" گفتن ؟!

تو حقی نداشتی راجع به هیچ کس من اظهار نظر کنی !

حتی خودم !!!

علی الخصوص خودم !!!!

*

هر چقدر ارامش نداشته باشم !

هرچقدر تضادها توی ذهنم الاکلنگ بازی کنند !

هرچقدر از یک رو بودنم عصبانی باشم که پیش تو و ان ادم ها زیادی روراست بوده ام !

هرچقدر هم که پشیمان باشم از بحث بیهوده پیش امده !

به خودم افتخار میکنم !

بابت اینکه  در جستجوی "حقیقت " بودن  برایم ارجحیت داشت تا در ان مسیر صاف و ساده قدم گذاشتن و زندگی کردن و بعد هم 

"مــــــردن " !!!

 

angel

 

 

 

 

جــــنـــگ

وسط یه جنگ بزرگ بودم .

یه شوالیه بودم.

از همه کوچیک تر به نظر میرسیدم و با دیدن هیکلاشون شمشیر توی دستام میلرزید اما وقتی شانسی بهشون میزدم میدیدم میتونستم

دفاع کنم :|

از این جنگ های 1000 سال پیش بود ! با کلاهخود و زره و شمشیر ! گفتم ! من شوالیه بودم :)

یه جنگ قدیمی تو یه خیابون امروزی ! خیابون محل زندگی قبلیم !!!!!

چند صد هزار نفر ادم توی هم بودن و صدای مزخرف برخورد شمشیرام میومد. تند رفتم سمت راست نه کوچه ای بود نه چیزی یهو رفتم

تو یه اتاق از خیابون.

اتاق یه تخت بزرگ داشت و کمدی که روش اینه داشت .دعا دعا میکردم کسی نیاد تو تا بخواد منو بکشه ! با تمام وجودم حس میکردم اگه

یکی از این هرکولا بیاد تو من حتی نمیتونم باهاش یه دست شمشیر بازی کنم :)

یکی اومد تو ! قیافش شکل یکی از این بازیگرای درجه سه بود که اسمشو الان نمیدونم !

بهم گفت شنیدم هرکی میاد زیر دستت زنده بیرون نمیره ( حالا منو میگی ؟! داشتم سکته میکردم :)) )

گفتم : نه بخدا شانسی بوده ( یعنی خاک بر سر ترسویم بکنند :) )

بعد شمشیرشو اورد بالا و یه قیافه لنتی خشمگینی به خودش گرفت و گفت : الان بهت نشون میدم شانسی یعنی چی :|

اقا سریع شمشیرو زدم رو ساعدش نبرید :( فک کنم خورد به زره اش یا من زور نداشتم.بعد اون هی میزد به من نمیخورد :| جل الخاق!

بعد یهویی گفتم بشکافم برم جلو زدم گلوشو بریدم :|


بعد مثل مختار یه چیز عریض رو گلوش ایجاد شد که خون فواره زد بیرون !

دهن اون بازیگره هم یه اه و اووهی ازش اومد بیرون با حرکت اهسته و من همچنان داشتم سکته میکردم.

بعد یکم گفتم برم بیرون اینجا قایم نشن الان همه ازم میترسن الکی بزار بترسن :)

اقا رفتم بیرون یکی دوتا شمشیر بازی کردم یهو دیدم مثل این صفحه بازی تو ذهنم باز شد ! انگار من تو بازی بودم زیرش ثانیه

شمار قرمز اومد :

3

گیج شدم ! یکی دو قدم برداشتم !

2

جونم تموم شده؟! دارم میمیرم ؟!

1

وای داره تو لب تاب فیلمام دانلود میشه کاش یکی بره قبل مردنم اونا رو استپ بزنه :(

0

و ســــیاهی مطلق ابدی !!!



بنگ بنگ بنگ !!!





پ.ن : :))))))))))


پالسوک.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan